جای تخت، محل جلوس پادشاه، پایتخت، شهری که مرکز سیاسی یک کشور و محل اقامت پادشاه یا رئیس جمهوری و هیئت دولت باشد، دارالسلطنه، دارالخلافه، سواد اعظم، عاصمه، دارالملک
جای تخت، محل جلوس پادشاه، پایتَخت، شهری که مرکز سیاسی یک کشور و محل اقامت پادشاه یا رئیس جمهوری و هیئت دولت باشد، دارُالسَلطَنِه، دَارُالخِلافَه، سَوادِ اَعظَم، عاصِمِه، دارُالمُلک
تخت خانه. (آنندراج). محل تخت و محل جلوس پادشاه. (ناظم الاطباء). دربار. جایی که شاهان بر تخت نشینند ادارۀ کشور را. مکانی که تخت شاهی در آن قرار دارد: نبینی ز شاهان که بر تختگاه ز دانندگان بازجویند راه. ابوشکور. کیی وار بنشست بر تختگاه بیاسود یک چند خود با سپاه. دقیقی. چو بنشست بر تختگاه پدر جهان را همی داشت با زیب و فر. فردوسی. بیامد نشست از بر تختگاه بسر بر نهاد آن کیانی کلاه. فردوسی. آن عاقلان که مر سر دین را به علم خویش بر تختگاه عقل و بصر تاج و افسرند. ناصرخسرو. سرافکنده و برکشیده کلاه درآمد به پایین آن تختگاه. نظامی. برابر در ایوان آن تختگاه نهادند زیر زمین تخت شاه. نظامی. ، شهر، پایتخت و مقر پادشاه که تزر نیز گویند. (ناظم الاطباء). پایتخت. کرسی. عاصمه. قاعده. مستقر: تلمسان، تختگاهی است به مغرب... تونس، تختگاه بلاد افریقیه... (منتهی الارب). و گر او شود کشته بردست شاه به توران نماند سر و تختگاه. فردوسی. شد آن تخت شاهی و آن دستگاه ربودش زمانه از آن تختگاه. فردوسی. آن بارگاه ملت وآن تختگاه دولت آن روی هفت عالم وآن چشم هفت کشور. شرف الدین شفروه (در صفت اصفهان). پایگه جوی تخت شاه شدند وز یمن سوی تختگاه شدند. نظامی. به هر تختگاهی که بنهاد پی نگه داشت آیین شاهان کی. نظامی. و از تختگاه فارس... به ناحیت شهربابک... آمد. (سمطالعلی ص 12). فرمان روان کرد به حکیم رومی دراختیار شهری از شهرها جهت تختگاه معتدل هوا در فصول چهارگانه و در مزاج و طبایع به حال میانه. (ترجمه محاسن اصفهان ص 20). تختگاه و محطّ دولت بود مهبط و بارگاه ایمان شد. (از ترجمه محاسن اصفهان ص 100)
تخت خانه. (آنندراج). محل تخت و محل جلوس پادشاه. (ناظم الاطباء). دربار. جایی که شاهان بر تخت نشینند ادارۀ کشور را. مکانی که تخت شاهی در آن قرار دارد: نبینی ز شاهان که بر تختگاه ز دانندگان بازجویند راه. ابوشکور. کیی وار بنشست بر تختگاه بیاسود یک چند خود با سپاه. دقیقی. چو بنشست بر تختگاه پدر جهان را همی داشت با زیب و فر. فردوسی. بیامد نشست از بر تختگاه بسر بر نهاد آن کیانی کلاه. فردوسی. آن عاقلان که مر سر دین را به علم خویش بر تختگاه عقل و بصر تاج و افسرند. ناصرخسرو. سرافکنده و برکشیده کلاه درآمد به پایین آن تختگاه. نظامی. برابر در ایوان آن تختگاه نهادند زیر زمین تخت شاه. نظامی. ، شهر، پایتخت و مقر پادشاه که تزر نیز گویند. (ناظم الاطباء). پایتخت. کرسی. عاصمه. قاعده. مستقر: تِلِمْسان، تختگاهی است به مغرب... تونس، تختگاه بلاد افریقیه... (منتهی الارب). و گر او شود کشته بردست شاه به توران نماند سر و تختگاه. فردوسی. شد آن تخت شاهی و آن دستگاه ربودش زمانه از آن تختگاه. فردوسی. آن بارگاه ملت وآن تختگاه دولت آن روی هفت عالم وآن چشم هفت کشور. شرف الدین شفروه (در صفت اصفهان). پایگه جوی تخت شاه شدند وز یمن سوی تختگاه شدند. نظامی. به هر تختگاهی که بنهاد پی نگه داشت آیین شاهان کی. نظامی. و از تختگاه فارس... به ناحیت شهربابک... آمد. (سمطالعلی ص 12). فرمان روان کرد به حکیم رومی دراختیار شهری از شهرها جهت تختگاه معتدل هوا در فصول چهارگانه و در مزاج و طبایع به حال میانه. (ترجمه محاسن اصفهان ص 20). تختگاه و محطّ دولت بود مهبط و بارگاه ایمان شد. (از ترجمه محاسن اصفهان ص 100)
جای رخنه. قسمتی از دیوار حصار که در آن رخنه و شکافی پدید آید. (یادداشت مؤلف) : به پیش اندر آرد بر آن رخنه گاه همیدون پیاده همه کینه خواه. فردوسی. ز بهر عمارت در آن رخنه گاه بسی مالشان داد جز برگ راه. نظامی. بنه چون درآرد بدان رخنه گاه هوا نیز یابد در آن رخنه راه. نظامی. ستادند گردان آهن کلاه چو سد سکندر در آن رخنه گاه. عبداﷲ هاتفی (از آنندراج)
جای رخنه. قسمتی از دیوار حصار که در آن رخنه و شکافی پدید آید. (یادداشت مؤلف) : به پیش اندر آرد بر آن رخنه گاه همیدون پیاده همه کینه خواه. فردوسی. ز بهر عمارت در آن رخنه گاه بسی مالشان داد جز برگ راه. نظامی. بنه چون درآرد بدان رخنه گاه هوا نیز یابد در آن رخنه راه. نظامی. ستادند گردان آهن کلاه چو سد سکندر در آن رخنه گاه. عبداﷲ هاتفی (از آنندراج)
رخت دارنده. کسی که جامه های پوشیدنی سپرده به اوست. (ناظم الاطباء). منصبی در دورۀ قاجاریه. یکی از شغل های درباری بزمان سلاطین قاجار برای داشتن لباس های شاه. (یادداشت مؤلف)
رخت دارنده. کسی که جامه های پوشیدنی سپرده به اوست. (ناظم الاطباء). منصبی در دورۀ قاجاریه. یکی از شغل های درباری بزمان سلاطین قاجار برای داشتن لباس های شاه. (یادداشت مؤلف)
جای رستن. جای روییدن. منبت. محل روییدن. خله. (یادداشت مؤلف). عرفج. منبت. (از منتهی الارب). منبت شاذ، قیاس منبت است. (منتهی الارب) : تدبیر آسان برآمدن دندان کودکان آن است که ارک او را یعنی آن موضع که رستنگاه دندان بر آن است به چیزهای نرم و چرب می مالند چون پیه مرغ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - رستنگاه موی، محل روییدن مو. جای رستن موی: شعیره... گاه بر رستنگاه موی مژه افتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). مردم شیعه مسح سر از چکاد تا رستنگاه موی پیشانی کنند. (یادداشت مؤلف)
جای رستن. جای روییدن. منبت. محل روییدن. خله. (یادداشت مؤلف). عرفج. منبت. (از منتهی الارب). مَنْبِت شاذ، قیاس مَنْبَت است. (منتهی الارب) : تدبیر آسان برآمدن دندان کودکان آن است که ارک او را یعنی آن موضع که رستنگاه دندان بر آن است به چیزهای نرم و چرب می مالند چون پیه مرغ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - رستنگاه موی، محل روییدن مو. جای رستن موی: شعیره... گاه بر رستنگاه موی مژه افتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). مردم شیعه مسح سر از چکاد تا رستنگاه موی پیشانی کنند. (یادداشت مؤلف)
دهی از بخش میان کنگی در شهرستان زابل است که در بیست وچهارهزارگزی شمال ده دوست محمد و نزدیک مرز افغانستان قرار دارد. جلگه ای گرم و معتدل است و 898 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه هیرمند و محصول آن غلات و صیفی و پنبه و لبنیات است و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه و گلیم و کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی از بخش میان کنگی در شهرستان زابل است که در بیست وچهارهزارگزی شمال ده دوست محمد و نزدیک مرز افغانستان قرار دارد. جلگه ای گرم و معتدل است و 898 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه هیرمند و محصول آن غلات و صیفی و پنبه و لبنیات است و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه و گلیم و کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)